درخواستی
وانشات درخواستی از یک لیزکوک دوست -♡
ویو لیسا :
تقریبا ۱ روزی بود مه باهاش حرف نزده بودم ... راستش دیگه اینکه کی منو قضاوت کنه برام مهم نبود ، من واقعا اون و دوست داشتم و نمیدونستم چجوری میتونم باهاش ازدواج کنم ؟ اخه از تایلند تا سئول ؟ چجوری خانواده هامون رو راضی کنیم ؟ اصلا اون هم منو دوس داره ؟ولش کن همین که باهاش تصویری صحبت میکنم برام کافیه
سئول ، ویو جونگکوک:
منو لیسا یه ۳ سالی میشه که همو از طریق فضای مجازی میشناسیم،راستشو بخاین لیسا تنها دلخوشیم عه بین این همه پول فقط اون میتونه بهم امید بده ، اما خانواده هامون عمران اجازه بدن ما باهم باشیم
ویو لیسا :
از گالریم سمت خونه رفتم وقتی به خونه رسیدم مامانم سریع به سمتم امد و پلیس و تو خونمون دیدم
لیسا : شما ، شما کی هستید ؟
پلیس : متاسفم اما پدرتون به جرم سه کیلو شیشه بازداشت عه
مامان لیسا : لیسا لباساتو برداشتم دو ساعت دیگه باید بریم پیش خاله ات
لیسا : چی ؟ خاله مگه سئول نیس ؟
اوما : برای سئول بیلیت داریم سریع باش
راوی : وقتی لیسا اسم سئول و شنید به اولین چیزی که فکر کرد عشقش اقای جئون بود ، خلاصه لیسا و مادرش رسیدن سئول لیسا هنوز هیچی به جونگکوک نگفته بود میخواست سوپرایزش کنه ، لیسا از مادرش اجازه گرفت و با دختر خالش به سمت یکی از کافه ها رفتن
تو کافه =
لیسا : رزی جونم
رزی : جان چیشده ؟
لیسا : نگاه کن من با یه پسری سه ساله که در ارتباطم
رزی : چییییی(داد)
لیسا : هیس بابا اروم
{لیسا سیر تا پیاز و برای رزی تعریف کرد}
ویو کوک :
داشتم پیامای قبلیم و با لیسا میخوندم که یه دفعه یه پیام داد
*دلت میخواد از نزدیک منو ببینی ؟
☆سلام ، اره ارزو مه ، چطور ؟
* پس،کافه وال منتظرم
وقتی اینو خوندم هیچی به مغزم نرسید سریع رفتم لباسامو پوشیدم و یه عطر خوش بو زدم و بدون توجه به هیچکدوم از کارگرا رفتم سوار ماشین و با سرعت ۱۸۰ حرکت کردم و بلاخره رسیدم و وارد کافه شدم تمام جمعیت و نگاه کردم و لیسا رو پیدا کردم و از پشت بغلش کردم
راوی : لیسا شروع به گریه کردن کرد(از ذوق)، جونگکوک نشست کنار لیسا و و بی درنگ شروع به بوس کرد دستش کرد،لیسا در حالی که اشک از چشانش میومد لبخندی غمگین زد
جونگکوک : لی .. لیس..لیسا(لیسا رو که گفت چشاشو بست).
لیسا : جی کی
نکته * کافه خالیه و فقط رزی میز پشتینشسته
کوک : باورم نمیشه داذم میبینمت
لیسا : منماقا خرگوشه
راوی : لیزکوک بعد از خوردن قهوه تصمیم گرفتن برن خونه جونگ کوک
خونه =
لیسا :{اینجا خونه توعه ؟کوک سر تکون داد}
سه ساعت بعد=
کوک : لیسا ، یه سوال دارم
لیسا : بپرس عشقم
کوک : تا کی اینجا هستید ؟
لیسا : جوری که مامانم گفت برا همیشه
کوک : لیسا من و تو سه سال هست که همو میشناسیم ، من من ... من نمیخوام از دستت بدم
ویو لیسا :
تقریبا ۱ روزی بود مه باهاش حرف نزده بودم ... راستش دیگه اینکه کی منو قضاوت کنه برام مهم نبود ، من واقعا اون و دوست داشتم و نمیدونستم چجوری میتونم باهاش ازدواج کنم ؟ اخه از تایلند تا سئول ؟ چجوری خانواده هامون رو راضی کنیم ؟ اصلا اون هم منو دوس داره ؟ولش کن همین که باهاش تصویری صحبت میکنم برام کافیه
سئول ، ویو جونگکوک:
منو لیسا یه ۳ سالی میشه که همو از طریق فضای مجازی میشناسیم،راستشو بخاین لیسا تنها دلخوشیم عه بین این همه پول فقط اون میتونه بهم امید بده ، اما خانواده هامون عمران اجازه بدن ما باهم باشیم
ویو لیسا :
از گالریم سمت خونه رفتم وقتی به خونه رسیدم مامانم سریع به سمتم امد و پلیس و تو خونمون دیدم
لیسا : شما ، شما کی هستید ؟
پلیس : متاسفم اما پدرتون به جرم سه کیلو شیشه بازداشت عه
مامان لیسا : لیسا لباساتو برداشتم دو ساعت دیگه باید بریم پیش خاله ات
لیسا : چی ؟ خاله مگه سئول نیس ؟
اوما : برای سئول بیلیت داریم سریع باش
راوی : وقتی لیسا اسم سئول و شنید به اولین چیزی که فکر کرد عشقش اقای جئون بود ، خلاصه لیسا و مادرش رسیدن سئول لیسا هنوز هیچی به جونگکوک نگفته بود میخواست سوپرایزش کنه ، لیسا از مادرش اجازه گرفت و با دختر خالش به سمت یکی از کافه ها رفتن
تو کافه =
لیسا : رزی جونم
رزی : جان چیشده ؟
لیسا : نگاه کن من با یه پسری سه ساله که در ارتباطم
رزی : چییییی(داد)
لیسا : هیس بابا اروم
{لیسا سیر تا پیاز و برای رزی تعریف کرد}
ویو کوک :
داشتم پیامای قبلیم و با لیسا میخوندم که یه دفعه یه پیام داد
*دلت میخواد از نزدیک منو ببینی ؟
☆سلام ، اره ارزو مه ، چطور ؟
* پس،کافه وال منتظرم
وقتی اینو خوندم هیچی به مغزم نرسید سریع رفتم لباسامو پوشیدم و یه عطر خوش بو زدم و بدون توجه به هیچکدوم از کارگرا رفتم سوار ماشین و با سرعت ۱۸۰ حرکت کردم و بلاخره رسیدم و وارد کافه شدم تمام جمعیت و نگاه کردم و لیسا رو پیدا کردم و از پشت بغلش کردم
راوی : لیسا شروع به گریه کردن کرد(از ذوق)، جونگکوک نشست کنار لیسا و و بی درنگ شروع به بوس کرد دستش کرد،لیسا در حالی که اشک از چشانش میومد لبخندی غمگین زد
جونگکوک : لی .. لیس..لیسا(لیسا رو که گفت چشاشو بست).
لیسا : جی کی
نکته * کافه خالیه و فقط رزی میز پشتینشسته
کوک : باورم نمیشه داذم میبینمت
لیسا : منماقا خرگوشه
راوی : لیزکوک بعد از خوردن قهوه تصمیم گرفتن برن خونه جونگ کوک
خونه =
لیسا :{اینجا خونه توعه ؟کوک سر تکون داد}
سه ساعت بعد=
کوک : لیسا ، یه سوال دارم
لیسا : بپرس عشقم
کوک : تا کی اینجا هستید ؟
لیسا : جوری که مامانم گفت برا همیشه
کوک : لیسا من و تو سه سال هست که همو میشناسیم ، من من ... من نمیخوام از دستت بدم
- ۱.۵k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط